| دسترسى اين بخش فقط به كاربران سايت و بدون تگ تبليغاتى ميباشد |
اين يکي از داستان هاي عشقي، تلخ و شيرين است پسري به نام دارا در يکي از روستاهاي کوچک زندگي مي کرد.او18 سال داشت و بسيار زيبا بود.او قلبي رئوف و مهربان داشت.دارا در يکي از روزههاي پائيزي که که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و براي زندگي آينده خود برنامه ريزي ميکرد،چشمش به دختري رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسيار زيبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوي آنها ...
به هم زول زده بودند و همديگر را نگاه مي کردند وهيچ يک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.يکي دو دقيقه اي به همين صورت ادامه داشت تا اينکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتي گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتي در زماني که کارمي کرد ، درس مي خواند و حتي در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...يک روز وقتي دارا به همراه همکلاسيهايش به روستا برميگشت،دوستان او پيشنهاد دادند که براي چند ساعتي به